تضاد بنیادین روشنفکر فارس با دموکراسی؛ چرا؟

در روزگار فروپاشی ساختاری جمهوری اسلامی، برخی چهرههای شناختهشدهی جریانهای سیاسی تمرکزگرا نسخههایی برای نجات ایران ارائه میدهند که در ظاهر متفاوتاند، اما در بنیاد، یک نقطهی مشترک دارند: گریز از دموکراسی واقعی.
سعید لیلاز، از فعالانی که خود را اصلاحطلب می نامد، نسخهی نجات را در «بناپارتیسم» میبیند؛ یعنی ظهور یک دیکتاتور نظامی از دل همین نظام، که با خشونت همه را ساکت کند، بحرانها را سرکوب کند و پس از چند سال، کشور را به «نیمدموکراسی» بازگرداند.
هوشنگ امیراحمدی، لابی قدیمی جمهوری اسلامی در آمریکا، همین ایده را با نام «فاشیسم ایرانی» عرضه میکند.
مهدی مطهرنیا، نظریهپرداز تازهنفسی که در رسانههای اجتماعی مطرح شده، بهجای تمرکز بر عدالت، دموکراسی و تقسیم قدرت، از «شکوه طلبی» و «فدرالیسم فلات ایران» و الحاق کشورهای دیگر سخن میگوید!
در نشست اخیر رضا پهلوی نیز، او با لحنی پدرسالارانه گفت: «مرا پدر خطاب کنید» و خود را «پدر ملت» خواند. عجیبتر آنکه برخی از چهرههایی که خود را تا دیروز مدافع دموکراسی، حقوق بشر و تمرکززدایی میدانستند، با کف و سوت، از «پدر شدن» او استقبال کردند!
بیشتر بخوانید: تلاش ملی گرایی فارس/تاجیکی برای باز تعریف هژمونی
گریز و اجتناب از دموکراسی، به پدیدهای فراگیر در میان طیفهای گوناگون روشنفکری فارس تبدیل شده است.
اما چرا؟
پاسخ را باید در ساختار دولتـملت مدرن در ایران جستوجو کرد. از آغاز، این ساختار بر حاکمیت اقلیت اتنیکی و فرهنگی شکل گرفته است و بر این اساس برای وی امتیازهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی ایجاد کرده است. روشنفکر فارس میداند که در صورت تحقق دموکراسی، این امتیازات از میان خواهد رفت و او ناچار خواهد شد به عدالت و تقسیم واقعی قدرت، ثروت و فرهنگ تن دهد؛ امری که با منافع انباشتهشدهاش در تضاد است.
از این روست که با استدلالهای گوناگون، از پذیرش دموکراسی واقعی طفره میرود، و نسخههایی چون دیکتاتوری مدرن، شکوهطلبی و پدرسالاری را پیشنهاد میکند.
تضاد روشنفکر فارس با دموکراسی، تصادفی نیست؛ ساختاری است و این همان مانعیست که ملل تحت ستم، طبقات مظلوم و در حاشیه ماندگان برای رسیدن به آزادی و برابری، ناگزیر از عبور از آناند.