آراز نیوز

ارگان خبری تشکیلات مقاومت ملی آزربایجان

دیرنیش
چهارشنبه ۴ام تیر ۱۴۰۴
شما اینجا هستید: / تیتر یک / انتصاب سرلشکر موسوی در میانهٔ جنگ ایران و اسرائیل: دگرگونی‌ها و پیامدهای راهبردی

انتصاب سرلشکر موسوی در میانهٔ جنگ ایران و اسرائیل: دگرگونی‌ها و پیامدهای راهبردی

انتصاب سرلشکر موسوی در میانهٔ جنگ ایران و اسرائیل: دگرگونی‌ها و پیامدهای راهبردی
24 ژوئن 2025 - 23:22
کد خبر: ۶۶۹۴۳
تحریریه آرازنیوز

👤 بابک چلبی

پس از کشته‌شدن سردار محمدحسین باقری، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، در حملات هوایی اسرائیل در خرداد ۱۴۰۴، رهبر جمهوری اسلامی بلافاصله سرلشکر عبدالرحیم موسوی را به‌عنوان رئیس جدید ستاد کل منصوب کرد. موسوی که پیش از این فرمانده کل ارتش بود، نخستین فرمانده ارتشی است که در تاریخ جمهوری اسلامی به این مقام می‌رسد؛ جایگاهی که پیش‌تر همواره در اختیار فرماندهان سپاه پاسداران بوده است.

این تغییر دقیقاً در اوج یک جنگ تمام‌عیار میان ایران و اسرائیل رخ داد. اسرائیل با عملیات گسترده‌ی هوایی و پهپادی، مراکز هسته‌ای و نظامی ایران را هدف قرار داد، و ایران در پاسخ، صدها موشک بالستیک و پهپاد را به سمت خاک اسرائیل شلیک کرد. در ادامه، ایالات متحده نیز وارد درگیری شد و با هدف قرار دادن تأسیسات حساس ایران از جمله نطنز، فردو و مرکز فناوری اصفهان، ابعاد جنگ را گسترش داد. ایران در واکنش، پایگاه هوایی العدید در قطر را که از مهم‌ترین پایگاه‌های آمریکا در منطقه است، با موشک‌های بالستیک مورد حمله قرار داد.

در نهایت، با وساطت دولت آمریکا به ریاست دونالد ترامپ، امروز آتش‌بسی رسمی میان ایران و اسرائیل برقرار شد که به بیش از ده روز درگیری پایان داد.

 

تأثیرات نظامی و روابط ارتش و سپاه

انتصاب موسوی به ریاست ستاد کل نیروهای مسلح نشان‌دهنده‌ی تغییر در توازن سنتی قدرت میان ارتش و سپاه است. در حالی که باقری و دیگر فرماندهان پیشین از دل سپاه بیرون آمده بودند و نقش هماهنگ‌کننده میان ارتش و سپاه را ایفا می‌کردند، اکنون برای نخستین‌بار یک ارتشی در رأس نیروهای مسلح کشور قرار گرفته است. این تصمیم احتمالاً با هدف ایجاد یکپارچگی بیشتر میان دو نهاد نظامی اتخاذ شده است.

در روزهای ابتدایی جنگ، حملات برق‌آسای اسرائیل بسیاری از فرماندهان ارشد ایران را از صحنه خارج کرد. از جمله، فرمانده کل سپاه و فرمانده نیروی هوافضای سپاه در همان ساعات اولیه جان خود را از دست دادند. این مسئله ساختار فرماندهی نظامی ایران را دچار خلأ کرد. در چنین شرایطی، انتخاب موسوی به‌عنوان یک فرمانده وفادار و باسابقه‌ی ارتشی اقدامی برای بازسازی سریع سلسله‌مراتب و مدیریت بحران قلمداد میشود.

همزمان با این انتصاب، فرمانده نیروی زمینی سپاه نیز به‌عنوان فرمانده کل سپاه معرفی شد و دیگر پست‌های کلیدی در سپاه نیز با افراد جدید پر شدند. در عمل، این تصمیم به معنای آن بود که ارتش برای نخستین‌بار در مرکز هدایت جنگ قرار گرفت و مسئولیت هماهنگی میان بخش‌های مختلف نیروهای مسلح را برعهده گرفت.

از منظر عملیاتی، این تغییر می‌توانست فرصت مناسبی برای ارتقاء همکاری‌های میدانی ارتش و سپاه باشد. در جریان جنگ اخیر، هر دو نهاد به‌طور مشترک در عملیات‌های دفاعی و تهاجمی حضور داشتند. پدافند هوایی ارتش با موج حملات موشکی و هوایی دشمن مقابله کرد و یگان‌های موشکی سپاه صدها موشک بالستیک و کروز را به سمت اهدافی در اسرائیل شلیک کردند.

با اینکه بخش‌هایی از توان پدافندی و موشکی ایران در حملات اولیه آسیب دید، اما نیروهای مسلح توانستند بخش عمده‌ای از برنامه‌ی پاسخ سریع خود را اجرا کنند. در همان شب‌های ابتدایی، شهرهای بزرگ اسرائیل از جمله تل‌آویو و حیفا با موجی از حملات موشکی روبه‌رو شدند. در این پاسخ، نسل جدیدی از موشک‌های پیشرفته ایران نیز برای نخستین‌بار به‌کار گرفته شد، که نشان داد ساختار فرماندهی و کنترل نیروهای مسلح به‌رغم تلفات، همچنان برقرار است.

نقش موسوی در این مقطع، ایجاد هماهنگی سریع و مؤثر میان ارتش و سپاه بود تا خلأ ناشی از حذف فرماندهان ارشد سپاه پر شود. برخی ناظران معتقدند این انتصاب اقدامی هدفمند برای جبران تضعیف سپاه و کنترل فضای جنگی از سوی حاکمیت بود. از دید آنان، حذف فیزیکی بخشی از هرم فرماندهی سپاه می‌توانست زمینه‌ساز سردرگمی یا رقابت داخلی شود، اما واگذاری سکان ستاد کل به یک فرمانده ارتشی موجب شد نیروهای نظامی تحت فرمانی واحد عمل کنند.

پیامدهای میان‌مدت این تغییر هنوز به‌طور کامل روشن نشده است. از یک سو، قدرت‌گیری ارتش و تضعیف موقت سپاه ممکن است زمینه‌ساز رقابت نرم میان این دو نهاد شود. ارتش، که رویکردی سنتی‌تر و ملی‌گراتر دارد، معمولاً تمرکز خود را بر دفاع از مرزهای کشور می‌گذارد، در حالی که سپاه مأموریت‌های ایدئولوژیک و منطقه‌ای را دنبال می‌کند.

از سوی دیگر، ناکامی سپاه در جلوگیری از نفوذ دشمن و از دست دادن بخشی از فرماندهانش ممکن است موجب افزایش انتقادهای داخلی شود. در مقابل، ارتش به‌عنوان یک نهاد حرفه‌ای و کمتر سیاسی، احتمالاً اعتبار بیشتری در میان مردم و حتی برخی سطوح حاکمیتی به‌دست خواهد آورد.

برخی گمانه‌زنی‌ها نیز از احتمال ادغام بیشتر ساختارهای فرماندهی ارتش و سپاه سخن می‌گویند تا موازی‌کاری‌ها کاهش یابد و تمرکز عملیاتی افزایش پیدا کند. در نهایت، تصمیم‌گیری در این‌باره همچنان در اختیار فرمانده کل نیروهای مسلح است و بستگی به تحولات آینده امنیتی کشور دارد.

بحران اخیر، علی‌رغم خسارات انسانی و نظامی، فرصتی فراهم کرد تا ارتش و سپاه همکاری بی‌سابقه‌ای در میدان نبرد تجربه کنند. این تجربه می‌تواند درک جدیدی از ظرفیت‌ها و چالش‌های ساختار امنیتی جمهوری اسلامی ایجاد کند و در شکل‌دهی به آینده نظامی کشور تأثیرگذار باشد.

 

پیام‌های سیاسی داخلی

تحولات اخیر، علاوه بر بُعد نظامی، پیامدهای سیاسی مهمی در داخل ایران داشته‌اند. جنگ گسترده با اسرائیل – آن هم در خاک ایران – بزرگ‌ترین بحران امنیتی کشور از زمان جنگ ایران و عراق تاکنون به‌شمار می‌آید. حجم بالای تلفات، ویرانی در نقاط مختلف از استان‌های مرزی تا پایتخت، و کشته شدن فرماندهان بلندپایه سپاه، ضربه‌ای شدید به ساختار حاکمیت وارد کرد و کشور را در وضعیت بحرانی بی‌سابقه‌ای قرار داد.

در چنین فضایی، انتصاب یک فرمانده ارتشی به‌جای فرمانده مقتول سپاه، پیامی سیاسی آشکار داشت. رهبری جمهوری اسلامی با این تصمیم، نشان داد که در شرایط اضطراری، اولویت با امنیت ملی و نظم سازمانی است، نه ترجیحات جناحی یا نهادی. این انتخاب همچنین می‌تواند نشان‌دهنده‌ی نوعی بی‌اعتمادی موقت به ساختار سپاه باشد و در عین حال، ارتش را به‌عنوان نهادی قابل اتکا برای دفاع از کشور مطرح کند.

اگرچه این تغییر ممکن است مقطعی باشد، اما در کوتاه‌مدت باعث تقویت موقعیت ارتش در برابر سپاه شد. بسیاری از تحلیل‌گران معتقدند این اقدام می‌تواند هشداری باشد به سپاه برای تمرکز بر مأموریت‌های نظامی‌اش و پرهیز از ورود بیش از حد به سیاست و اقتصاد. در جریان جنگ، اداره کشور و پاسخ به بحران بیشتر بر دوش دولت و ارتش بود و این موضوع، نقش سپاه را کم‌رنگ‌تر جلوه داد.

از منظر اجتماعی، واکنش مردم نیز دوگانه بود. در ابتدا، احساسات ملی‌گرایانه بر فضای عمومی غلبه یافت و حتی برخی منتقدان نظام نیز تجاوز اسرائیل را محکوم کردند. اما به‌تدریج، پرسش‌هایی درباره ناکارآمدی ساختار دفاعی کشور و ضعف دستگاه‌های اطلاعاتی مطرح شد. همچنین بازداشت گسترده کاربران فضای مجازی و سرکوب اعتراضات احتمالی در همان روزهای آغاز جنگ، نشان از تلاش حاکمیت برای کنترل فضای عمومی داشت.

پس از فروکش کردن فضای جنگی، پرسش‌هایی اساسی در برابر نظام قرار گرفت. اینکه چگونه دشمن توانست به این عمق از خاک ایران نفوذ کند؟ چرا ساختارهای دفاعی و امنیتی غافلگیر شدند؟ و آیا ادامه سیاست‌های هسته‌ای و تنش‌زایی منطقه‌ای به‌قیمت امنیت داخلی کشور منطقی است؟ حتی شایعاتی درباره خروج خانواده برخی مسئولان از کشور در جریان جنگ مطرح شد که هرچند تأیید نشد، ولی فضای بی‌اعتمادی را تشدید کرد

از سوی دیگر، سخنان رئیس‌جمهور آمریکا در روز آتش‌بس مبنی بر لزوم توافق فوری ایران، در داخل کشور واکنش‌های متفاوتی برانگیخت؛ برخی آن را نشانه تمایل آمریکا برای مذاکره دانستند و برخی دیگر آن را تهدیدی تحقیرآمیز تلقی کردند. در بدنه نظام نیز شکاف‌هایی میان جناح عمل‌گرا و تندرو شکل گرفت. جناحی که معتقد است باید برای حفظ اصل نظام تنش‌زدایی کرد، در برابر جریانی قرار دارد که عقب‌نشینی را مساوی با ضعف و خطرناک می‌بیند.

در نهایت، تجربه جنگ اخیر، زنگ خطر جدی برای نظام جمهوری اسلامی بود. تجربه‌ای که نه‌تنها ساختار قدرت بلکه افکار عمومی را نیز دچار دگرگونی کرد. اگر نظام بخواهد بقا یابد، ناچار به اصلاح رفتار و بازنگری در برخی سیاست‌های کلان خود – چه در عرصه داخلی و چه در سیاست خارجی – خواهد بود، هرچند حفظ ساختار کلی قدرت همچنان اولویت اصلی آن باقی می‌ماند.

 

وضعیت محور مقاومت

در آستانه آغاز جنگ ایران و اسرائیل، بسیاری انتظار داشتند نیروهای نیابتی و هم‌پیمانان منطقه‌ای ایران – که در قالب آنچه «محور مقاومت» خوانده می‌شود شناخته شده‌اند – وارد میدان شوند و از تهران پشتیبانی کنند. این محور شامل گروه‌هایی چون حزب‌الله لبنان، حوثی‌های یمن، گروه‌های شبه‌نظامی شیعه در عراق، و همچنین حماس و جهاد اسلامی در فلسطین است. اما برخلاف انتظارات اولیه، این بازیگران نقشی بسیار محدود یا صرفاً نمادین ایفا کردند و عملاً از ورود به جنگ مستقیم با اسرائیل خودداری نمودند.

حزب‌الله لبنان، مهم‌ترین بازوی نظامی ایران در منطقه، به بیانیه‌های حمایتی و تهدیدهای لفظی بسنده کرد. اگرچه برخی یگان‌های این گروه به حالت آماده‌باش درآمدند و تحرکات مرزی در لبنان افزایش یافت، اما هیچ اقدام عملی از سوی آن‌ها صورت نگرفت. در عراق نیز گروه‌های وابسته به ایران سکوت اختیار کردند، و حتی حملات راکتی پراکنده که در بحران‌های گذشته علیه پایگاه‌های آمریکایی در این کشور انجام می‌شد نیز دیده نشد. در یمن، حوثی‌ها که پیشتر مواضع عربستان و امارات را هدف قرار می‌دادند، این بار کاملاً منفعل باقی ماندند.

در نوار غزه، چند شلیک راکتی از سوی گروه‌های کوچکتر صورت گرفت، اما حماس و جهاد اسلامی – که سابقه طولانی در نبرد با اسرائیل دارند – به نظر می‌رسد آگاهانه از گشودن جبهه جدید پرهیز کردند. به‌ویژه آنکه جنگ اخیر ایران و اسرائیل به‌طور مستقیم در خاک دو کشور جریان داشت و ورود سایر بازیگران می‌توانست آتش یک جنگ منطقه‌ای گسترده را شعله‌ور سازد.

عوامل مختلفی در این خودداری از مداخله مؤثر بودند. در لبنان، وضعیت اقتصادی وخیم و عدم حمایت ملی از آغاز یک جنگ جدید، حزب‌الله را در موقعیت دشواری قرار داده است. در عراق، رقابت‌های سیاسی پس از داعش و فشار افکار عمومی مانع از درگیر شدن نیروهای شیعه با اسرائیل یا آمریکا شده است. در فلسطین نیز گروه‌های مقاومت به‌تازگی از نبردهای سخت با اسرائیل خارج شده‌اند و از نظر لجستیکی و تاکتیکی آمادگی ورود به موج جدیدی از جنگ را ندارند.

در عین حال، این عدم مداخله را می‌توان نشانه‌ای از واقع‌گرایی استراتژیک در محور مقاومت دانست. نیروهای مذکور احتمالاً به این نتیجه رسیدند که ورود آنها نه تنها کمکی به ایران نمی‌کند، بلکه می‌تواند موقعیت‌شان را در کشورهای خود تضعیف کرده و آنها را به هدف حملات شدیدتری بدل سازد. از سوی دیگر، ایران نیز ظاهراً ترجیح داد با مدیریت محدود بحران، از گسترش جنگ به سایر جبهه‌ها جلوگیری کند.

با این وجود، عدم مشارکت مستقیم محور مقاومت در جنگ، پرسش‌هایی را در خصوص میزان هماهنگی، تعهد متقابل و آمادگی عملیاتی این شبکه ایجاد کرده است. برای نخستین بار، ایران در یک نبرد آشکار با اسرائیل تنها ماند و همین امر احتمالاً تهران را به بازنگری در استراتژی بازدارندگی منطقه‌ای‌اش سوق خواهد داد. در آینده، ایران ممکن است تلاش کند تا هماهنگی عملیاتی و خطوط فرماندهی روشنتری میان اعضای محور مقاومت تعریف کند تا در شرایط مشابه، انسجام بیشتری وجود داشته باشد.

همچنین انتظار می‌رود این گروه‌ها در پی تقویت ظرفیت نظامی خود برآیند؛ به‌ویژه در حوزه تسلیحات دوربرد، پهپادها و سامانه‌های پدافندی. این تجربه نشان داد که صرفاً تهدید لفظی یا آمادگی اعلامی، برای ایفای نقش بازدارنده کافی نیست، و محور مقاومت اگر می‌خواهد در معادلات آینده منطقه نقش مؤثری ایفا کند، باید به بازآفرینی توان نظامی و افزایش قابلیت پاسخ‌دهی فوری بپردازد.

در مجموع، عملکرد محور مقاومت در جریان جنگ اخیر ترکیبی از خویشتن‌داری تاکتیکی و محدودیت‌های ساختاری بود. گرچه این رفتار به جلوگیری از گسترش بحران کمک کرد، اما ضعف انسجام و نبود پاسخ هماهنگ، چالشی جدی برای آینده این ائتلاف به شمار می‌رود. جمهوری اسلامی ایران در شرایط کنونی ناچار است برای حفظ نقش محوری خود، بازسازی روابط امنیتی و نظامی با متحدانش را در اولویت قرار دهد.

 

سناریوهای جنگ و احتمال سقوط نظام در صورت مداخله آمریکا

یکی از مهم‌ترین دغدغه‌ها در جریان بحران اخیر، احتمال ورود مستقیم ایالات متحده به جنگ و پیامدهای آن برای بقای جمهوری اسلامی بود. اسرائیل حملات را آغاز کرد به این امید که با تحریک جمهوری اسلامی، پای آمریکا نیز به جنگ کشیده شود. نخست‌وزیر اسرائیل آشکارا ابراز کرد که سرنگونی حکومت ایران را دور از انتظار نمی‌داند و این درگیری می‌تواند به قیام داخلی مردم ایران علیه نظام بینجامد. اگرچه هدف رسمی اسرائیل، مقابله با تهدیدات هسته‌ای ایران عنوان شد، اما ادبیات جنگی برخی مقامات اسرائیلی گواه تمایل آن‌ها به یک تغییر رژیم در تهران بود.

با این حال، تحلیل‌گران نظامی اتفاق نظر داشتند که اسرائیل به‌تنهایی توان براندازی نظام جمهوری اسلامی را ندارد. ایران کشوری بسیار بزرگ با جمعیتی نزدیک به ۹۰ میلیون نفر است، و تجربه نشان داده است که حتی سرنگونی حکومت‌هایی به مراتب ضعیف‌تر مانند طالبان یا صدام حسین، مستلزم حمله زمینی و اشغال طولانی‌مدت از سوی آمریکا بوده است. بنابراین حتی اگر اسرائیل تمام ظرفیت نظامی خود را به کار می‌گرفت، بدون مداخله واشنگتن، سقوط حکومت ایران ممکن نبود.

بدترین سناریوی مورد نگرانی تهران، مداخله مستقیم و گسترده آمریکا بود؛ سناریویی که با تهدیدات مکرر مقامات آمریکایی و فضای روانی شکل‌گرفته پیرامون آن، به شدت تقویت شده بود. اگرچه در روزهای نخست درگیری، واشنگتن کوشید خود را در حاشیه نگاه دارد و تنها به حمایت اطلاعاتی، تقویت پدافند اسرائیل، و آماده‌باش نظامی بسنده کند، اما این وضعیت با یک اقدام ایران تغییر کرد. زمانی که تهران در پاسخ به حملات اسرائیل، پایگاه العدید قطر را هدف حمله موشکی قرار داد، ایالات متحده خود را عملاً در معرض برخورد مستقیم دید. این نقطه عطف، کاخ سفید را در برابر تصمیمی سرنوشت‌ساز قرار داد: ورود به یک جنگ تمام‌عیار یا پایان دادن به چرخه خشونت.

در نهایت، آمریکا گزینه‌ای تلفیقی برگزید: در ظاهر از مداخله مستقیم اجتناب کرد، اما در عمل دست به یکی از سهمگین‌ترین عملیات‌های نظامی سال‌های اخیر زد. در تاریخ ۱ تیر ۱۴۰۴ (۲۲ ژوئن ۲۰۲۵)، رئیس‌جمهور دونالد ترامپ اعلام کرد که نیروهای مسلح ایالات متحده در قالب «عملیات چکش نیمه‌شب» (Operation Midnight Hammer)، به تأسیسات کلیدی برنامه هسته‌ای ایران حمله کرده‌اند. بنا بر اعلام ترامپ در شبکه اجتماعی «تروت سوشال»، این عملیات شامل استفاده از بیش از یک دوجین بمب ۳۰ هزار پوندی GBU-57A/B MOP بود که توسط بمب‌افکن‌های رادارگریز B-2 Spirit پرتاب شد و همچنین چندین موشک تاماهاوک که از زیردریایی‌های مستقر در منطقه شلیک شدند.

اهداف این حمله، تأسیسات غنی‌سازی فردو، نطنز و مکانی نامشخص در اصفهان بود—سه رکن اصلی زیرساخت هسته‌ای ایران. به گفته ترامپ، این حملات «بسیار موفق» بوده و توان غنی‌سازی ایران را به شدت تضعیف کرده است. در حالی که جمهوری‌خواهان کنگره از این اقدام استقبال کردند و آن را نمادی از اراده قاطع آمریکا دانستند، بسیاری از دموکرات‌ها و حتی برخی چهره‌های جمهوری‌خواه نسبت به قانونی بودن حمله بدون مجوز کنگره، و نیز تبعات احتمالی آن در منطقه ابراز نگرانی کردند.

واکنش جهانی نیز دوقطبی بود: برخی کشورها این عملیات را اقدامی مؤثر برای جلوگیری از دست‌یابی ایران به سلاح هسته‌ای قلمداد کردند، در حالی که دیگران آن را تشدیدکننده بحران و نقض قوانین بین‌المللی خواندند. در مجموع، این حمله نه‌تنها پیام صریحی از سوی آمریکا به تهران بود، بلکه نشان داد که ایالات متحده در عین پرهیز از ورود زمینی، همچنان قادر است با قدرت نظامی نقطه‌زن، به شکل محدود اما مؤثر، معادلات امنیتی منطقه را تغییر دهد.

این تصمیم آمریکا را می‌توان بر مبنای واقع‌گرایی استراتژیک ارزیابی کرد. بی‌تردید اگر ایالات متحده وارد جنگ تمام‌عیار می‌شد، توان نظامی آن قادر بود بخش وسیعی از زیرساخت‌های حیاتی ایران را در مدتی کوتاه منهدم کند و حتی مراکز فرماندهی و تصمیم‌گیری در قلب تهران را هدف قرار دهد. با این حال، تجربه‌های گذشته—از افغانستان تا عراق—نشان داده‌اند که تخریب فیزیکی یا حتی حذف رهبران ارشد، لزوماً به فروپاشی یک نظام ایدئولوژیک و ریشه‌دار منجر نمی‌شود.

جمهوری اسلامی، با اتکاء به دستگاه امنیتی منسجم، کنترل رسانه‌ها و سازوکارهای بسیج تبلیغاتی، توانایی آن را دارد که حتی در بحبوحه‌ی جنگ و حملات سنگین نیز فضای داخلی را تحت کنترل نگه دارد و مانع از شکل‌گیری جنبش‌های فراگیر اعتراضی شود. در چنین شرایطی، طولانی شدن جنگ می‌توانست نه‌تنها به رنج مردم عادی و فروپاشی اقتصادی بینجامد، بلکه خطراتی چون گسترش بی‌ثباتی، تقویت مطالبات خودمختاری یا استقلال در برخی مناطق و حتی آغاز درگیری‌های داخلی را به‌همراه داشته باشد—و این سناریویی بود که نه تنها ایران، بلکه کل منطقه را با موجی از آشوب و ناامنی مواجه می‌کرد.

در صورت تداوم جنگ، ایالات متحده ممکن بود ناگزیر به اشغال بخشی از خاک ایران شود، گزینه‌ای که مستلزم هزینه‌های مالی و انسانی عظیمی بود و هیچ تضمینی برای موفقیت نداشت. بر همین اساس، تصمیم برای توقف درگیری و حرکت به سوی آتش‌بس، راهبردی عقلانی برای مهار بحران بدون ورود به یک باتلاق نظامی تلقی شد.

از دید آمریکا و اسرائیل، هدف اصلی که همان تضعیف توانمندی‌های موشکی و هسته‌ای ایران بود، تا حد زیادی محقق شد. در سوی مقابل، جمهوری اسلامی نیز توانست بقای ساختاری خود را حفظ کند و آتش‌بس را نشانه‌ای از «پایداری و بازدارندگی» خود قلمداد نماید. با این حال، واقعیت آن است که خطر فروپاشی رژیم—در صورت ورود گسترده‌تر آمریکا—بسیار جدی بود؛ چنان‌که گزارش‌هایی منتشر شد مبنی بر آن‌که برخی از چهره‌های نزدیک به رأس حاکمیت در روزهای پرالتهاب جنگ، مقدمات خروج اضطراری از کشور را فراهم کرده بودند.

نظام جمهوری اسلامی از این بحران با زخم‌هایی عمیق عبور کرد: صدها کشته، آسیب‌دیدگی گسترده زیرساخت‌ها، تضعیف موقعیت بین‌المللی و مهم‌تر از همه، خدشه‌دار شدن هیبت و اعتبار بازدارندگی آن. اکنون آینده این حکومت در گرو آن است که آیا از این تجربه درس خواهد گرفت و به سمت کاهش تنش، اصلاح سیاست‌های منطقه‌ای و تعامل محتاطانه‌تر با قدرت‌های جهانی خواهد رفت، یا آن‌که همچنان بر طبل تقابل خواهد کوبید—مسیری که در تکرار، ممکن است دیگر به نجات ختم نشود

 

نقش قدرت‌های جهانی

بحران اخیر میان ایران و اسرائیل، فارغ از ابعاد نظامی و منطقه‌ای، صحنه‌ای روشن برای نمایش نقش و واکنش قدرت‌های جهانی بود؛ بازیگرانی که گرچه مستقیم در میدان نبرد حضور نداشتند، اما هر یک به‌گونه‌ای در مهار، هدایت یا بهره‌برداری از آن ایفای نقش کردند.

ایالات متحده، به‌رغم تهدیدات لفظی اولیه، سیاستی پیچیده و چندلایه اتخاذ کرد. از یک سو، واشنگتن در پشت‌صحنه به حمایت اطلاعاتی و پدافندی از اسرائیل پرداخت و با آماده‌باش نیروهایش در منطقه، پیام روشنی به تهران داد. از سوی دیگر، دولت آمریکا تلاش کرد از کشیده شدن جنگ به یک رویارویی مستقیم پرهیز کند. تصمیم نهایی به آتش‌بس – آن هم با میانجی‌گری فعال شخص رئیس‌جمهور – نشان داد که اولویت اصلی آمریکا، جلوگیری از بی‌ثباتی فراگیر در خاورمیانه، حفظ منافع منطقه‌ای و اجتناب از ورود به جنگی پرهزینه بود. آمریکا با این موضع‌گیری، نقش مدیریت بحران را برای خود تثبیت کرد و نشان داد حتی در دوران سیاست‌های سخت‌گیرانه، ابزار دیپلماسی را کنار نگذاشته است.

چین، دیگر قدرت جهانی، با اتخاذ موضعی محتاطانه، خواستار خویشتنداری طرفین و حل‌وفصل اختلافات از طریق گفت‌وگو شد. پکن، به‌عنوان یکی از واردکنندگان بزرگ نفت از منطقه، نگران افزایش بهای انرژی و اخلال در خطوط تأمین انرژی خود بود. در عین حال، چین تلاش کرد از طریق کانال‌های دیپلماتیک، خود را به‌عنوان یک میانجی بی‌طرف معرفی کند؛ حرکتی که در راستای استراتژی چندساله این کشور برای ایفای نقش فعال‌تر در امنیت بین‌المللی و نظم جهانی قابل ارزیابی است. برخلاف آمریکا که بازیگری مستقیم‌تر دارد، چین همچنان ترجیح می‌دهد در سایه تحولات امنیتی باقی بماند و بیشتر بر دیپلماسی اقتصادی متمرکز بماند.

روسیه نیز با نگاه خاص خود، این بحران را هم تهدید و هم فرصت تلقی کرد. مسکو، در بیانیه‌هایی رسمی بر لزوم توقف درگیری‌ها تأکید کرد و طرفین را به آرامش فراخواند، اما در عمل تلاش کرد از اختلافات ایران و غرب، موقعیتی برای تقویت پیوندهای خود با تهران بیابد. روسیه، که درگیر جنگ در اوکراین است و تحت فشار شدید تحریم‌های غربی قرار دارد، سعی داشت با نشان دادن حمایت سیاسی از جمهوری اسلامی، یک هم‌پیمان استراتژیک مهم در منطقه را حفظ کند. با این حال، حضور کم‌رنگ روسیه در بحران اخیر شاید حاکی از آن باشد که کرملین توان یا تمایلی به ورود جدی در یک بحران امنیتی جدید در خاورمیانه ندارد و فعلاً حفظ وضع موجود را ترجیح می‌دهد.

اتحادیه اروپا نیز واکنشی نسبتاً منفعلانه و محدود داشت. کشورهای اروپایی عمدتاً به صدور بیانیه‌های دیپلماتیک و ابراز نگرانی از گسترش درگیری بسنده کردند. برخی دولت‌ها، مانند فرانسه و آلمان، تلاش‌هایی برای تماس با طرفین و کاهش تنش‌ها انجام دادند، اما اروپا در مجموع فاقد ابزار مؤثر و ابتکار عمل قاطع در مدیریت بحران بود. افزایش وابستگی انرژی اروپا به منابع غیرایرانی و تمرکز اتحادیه بر چالش‌های داخلی و بحران اوکراین، موجب شده که نفوذ عملی آن‌ها در پرونده ایران کمرنگ‌تر از گذشته باشد.

در این میان، کشورهای منطقه‌ای مانند عربستان سعودی، ترکیه، قطر و امارات نیز هر یک از زاویه منافع خود واکنش نشان دادند. عربستان، با وجود نزدیکی به آمریکا و رقابت دیرینه با ایران، برخلاف گذشته رویکردی آرام و میانجی‌گرانه اتخاذ کرد؛ امری که می‌تواند در راستای توافقات اخیر ریاض با تهران تفسیر شود. قطر و عمان، دو بازیگر سنتی در میانجی‌گری‌های منطقه‌ای، نقش کلیدی در انتقال پیام‌ها میان واشنگتن و تهران ایفا کردند و بار دیگر اهمیت خود را به‌عنوان واسطه‌های معتبر تثبیت کردند.

در نهایت، بحران جنگ ایران و اسرائیل در سال ۱۴۰۴ تبدیل به صحنه‌ای شد که در آن چگونگی تعامل قدرت‌های جهانی با بحران‌های نوظهور منطقه‌ای به نمایش درآمد. هرچند ایالات متحده کماکان بازیگر اصلی در معادلات امنیتی خاورمیانه باقی مانده است، اما نقش دیگر قدرت‌ها – به‌ویژه چین و روسیه – در حاشیه ولی در حال رشد است. این تحولات می‌تواند نشانه‌ای از آغاز دوران چندقطبی در مدیریت بحران‌های بین‌المللی باشد؛ دورانی که در آن دیگر تنها یک قدرت، تصمیم‌گیر نهایی نخواهد بود.

 

آینده جمهوری اسلامی پس از آتش‌بس

برقراری آتش‌بس میان ایران و اسرائیل در تابستان ۱۴۰۴ – هرچند با میانجی‌گری خارجی و تحت فشار شدید – نقطه‌عطفی در تاریخ جمهوری اسلامی محسوب می‌شود. برای نخستین‌بار، رژیم با تهدیدی جدی از جنس جنگ مستقیم مواجه شد که نه‌تنها زیرساخت‌های نظامی و هسته‌ای، بلکه اصل بقا و تداوم حاکمیت را نشانه گرفت. هرچند حکومت توانست به‌طور موقت از این بحران عبور کند، اما پرسش اصلی آن است که آینده این نظام پس از چنین ضربه‌ای چه خواهد بود.

نخستین پیامد بلندمدت این جنگ، خدشه‌دار شدن تصویر «بازدارندگی» جمهوری اسلامی است. برای سال‌ها، حاکمیت با تکیه بر توان موشکی و نفوذ منطقه‌ای خود تلاش داشت تصویری از اقتدار و آسیب‌ناپذیری ترسیم کند. اما جنگ اخیر نشان داد که دشمن قادر است به اعماق خاک ایران نفوذ کند، مراکز حساس را نابود سازد، و حتی فرماندهان ارشد را هدف قرار دهد. این شکست نمادین می‌تواند پیامدهایی در داخل و خارج داشته باشد: اعتماد عمومی به کارآمدی نهادهای نظامی-اطلاعاتی کاهش یابد و بازیگران منطقه‌ای نیز جسورتر شوند.

از سوی دیگر، بازسازی ساختارهای آسیب‌دیده – چه نظامی و چه سیاسی – چالشی اساسی خواهد بود. کشته شدن شمار زیادی از فرماندهان سپاه، فرسایش توان پدافندی، و تخریب بخشی از توان هسته‌ای ایران، نیازمند بازآرایی درونی و منابع مالی عظیمی است. اما در شرایطی که اقتصاد ایران زیر فشار تحریم‌ها و بحران مزمن قرار دارد، این بازسازی آسان نخواهد بود. همین فشار ممکن است رهبران را به سمت تنش‌زدایی سوق دهد، هرچند تندروها با آن مخالفت ورزند

در سطح داخلی، گرچه در زمان جنگ شاهد اعتراضات مردمی نبودیم، اما فضای اجتماعی پس از بحران می‌تواند تغییر یابد. افکار عمومی، به‌ویژه نسل جوان، ممکن است بیش از پیش به ناکارآمدی ساختار موجود واقف شوند و خواستار اصلاحات یا حتی تغییرات اساسی شوند. اگر این خواسته‌ها بی‌پاسخ بماند، اعتراضات آینده ممکن است گسترده‌تر و ساختارشکنانه‌تر باشد.

در سطح منطقه‌ای، نفوذ ایران در محور مقاومت احتمالاً دچار افول می‌شود. گروه‌های وابسته به تهران، مانند حزب‌الله یا حشد الشعبی، دریافتند که در صورت بروز جنگ بزرگ، حمایت عملی تهران محدود است و اولویت اول جمهوری اسلامی، حفظ موجودیت خود در داخل است. این تجربه می‌تواند منجر به بازنگری در وفاداری برخی بازیگران منطقه‌ای شود.

در نهایت، برای جمهوری اسلامی تنها دو مسیر متصور است: یا از این تجربه هولناک درس گرفته و مسیر دیپلماسی، تنش‌زدایی و بازسازی مشروعیت را در پیش گیرد؛ یا آن‌که همچون گذشته، با اتکا به سرکوب و شعار، وضعیت را به تعویق اندازد تا بحران بعدی. اما واقعیت آن است که آینده دیگر همانند گذشته نخواهد بود. آتش‌بس، پایان یک جنگ بود، اما آغاز دوره‌ای تازه از بازاندیشی درباره بقا، مشروعیت و مسیر آینده نظام است.

واشنگتن ۲۴ جون ۲۰۲۵

روی خط خبر